
آن موسیقی ای که با تو شنیدم
چیزی بیش از یک موسیقی بود
و آن نانی که با تو خوردم
چیزی بیش از نان بود
حالا بی تو همه چیز محزونم می کند
آنچه روزی زیبا بود
مرده است.
دستهایت زمانی این میز و این نقره را لمس کردند
و انگشتانت را دیدم که این جام را گرفته بود
اینها را تو به خاطر نمی آوری ای عزیز؟
و با این حال حس لمس تو بر این اشیا همیشه خواهد ماند.
چرا که وقتی از کنار آنها می گذشتی
در قلب من بودی
و با دستها و چشمهایت آنها را متبرک می کردی.
و آنها همیشه در قلبم خواهند ماند
که زمانی تو را می شناختند
ای زیبای فرزانه.

بر مزارم نایست و اشک مریز ...
من آنجا نیستم.
من به خواب نمی روم.
من آن بادهای هزاره ام که می وزم.
من الماسی هستم که روی برف می درخشم.
من آفتاب روی گندم رسیده هستم
من باران ملایم پاییزم.
وقتی در آرامش صبح بیدار می شوی،
من آن شتاب تند پرندگان ساکتی هستم
که حلقه وار پرواز می کنند.
من ستاره های لطیفی هستم که در شب می درخشند
بر مزارم نایست و اشک مریز...
من آنجا نیستم!!!
من نمرده ام...
دوست داشتن
نویسنده: محمد مسعود علیپور(پنج شنبه 87/4/27 ساعت 3:27 عصر)
خداوندا
از بچگی به من آموختندهمه را دوست بدارم
حال که بزرگ شده ام
و
کسی را دوست می دارم
می گویند:
فراموشش کن
سلام
نویسنده: محمد مسعود علیپور(پنج شنبه 87/4/27 ساعت 12:2 عصر)

با سلام
از امروز شروع می کنم
امیدوارم خوشتون بیاد
لیست کل یادداشت های این وبلاگ